دلتنگی لحظه
شعر و داستان و اس
شب من پنجره ای بی فردا
روز من قصه ی تنهایی ها
مانده بر خاک و اسیر ساحل
ماهی ام،ماهی دور از دریا
هیچ کس با دل آواره ی من
لحظه ای همدم و همراه نبود
هیچ شهری به من سرگردان
در دروازه ی خود را نگشود
کولی ام،خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام ،قصه دل کندن بود
دل به هر کس که سپردم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ما را نگشود
آخره قصه من مثل همه
گم شدن در نفس باد نبود
روح آواره ی من بعد از من
کولی در به در صحراهاست
می رود بی خبر از آخر راه
همچنان مثل همیشه تنهاست
کولی ام،خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
ادامه مطلب
کوته نظر
شمع بگریست گه سوز و گداز
کز چه پروانه ز من بی خبر است
به سوی من نگذشت،آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذر است
به سرش،فکر دو صد سودا بود
ادامه مطلب
مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است،افسار نیست
گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست
گفت:می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت:نزدیک است والی را سرای ،آنجا شویم
گفت:والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت:تا داروغه را گویم،در مسجد بخواب
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |