دلتنگی لحظه
شعر و داستان و اس
شب من پنجره ای بی فردا روز من قصه ی تنهایی ها مانده بر خاک و اسیر ساحل ماهی ام،ماهی دور از دریا هیچ کس با دل آواره ی من لحظه ای همدم و همراه نبود هیچ شهری به من سرگردان در دروازه ی خود را نگشود کولی ام،خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم پای من خسته از این رفتن بود قصه ام ،قصه دل کندن بود دل به هر کس که سپردم دیدم راهش افسوس جدا از من بود صخره ویران نشود از باران گریه هم عقده ما را نگشود آخره قصه من مثل همه گم شدن در نفس باد نبود روح آواره ی من بعد از من کولی در به در صحراهاست می رود بی خبر از آخر راه همچنان مثل همیشه تنهاست کولی ام،خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم یه نفر مثل خود من، پر اشک و التماسه یه نفر مثل خود من،بین رفتن و نرفتن مث لمس تن و پیرهن،از جدایی تو هراسه دل من مثل یه عابر توی این کوچه بن بست توی تنهایی شب مرد به دل خاطره پیوست اشک چشم من سرازیر،بین حلقه های زنجیر شوق پروازمو کشتن،توی این غروب دلگیر زردی مزرعه من،چهره سبز خزونه دیوارای خشتی عشق،زیر چکمه جنونه پاشو رو پاهای خسته خستگی بیوفته از پا شبای سیاه یاسو برسون به صبح فردا شب که زایش سپیده س،انظار و سر میاره اگر حتی ما نباشیم،زندگی ادامه داره دل من مثل یه عابر توی این کوچه بن بست توی تنهایی شب مرد به دل خاطره پیوست من دشمنی ندارم اما اگر قرار است دشمنی داشه باشم قدرت او ردر سطح قدرت من قرار بده تا در این میان تنها حقیقت باشد که پیروز می شود آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم من که تا همیشه باختم یه بارم برنده باشم منو بشناس تا بتونم تو رو بشناسم دوباره در تو گم بشم بمیرم پیداشم تو هر ستاره منو بشناس تا همیشه منو بشناس تو هیاهو منو جستجو کن از خاک از تن گلای شب بو من دارم اینجا می پوسم پشت این دیوار سنگی خوش به حالت که می خندی توی لحظه های رنگی من دارم روز و شبامو پنجه می کشم به دیوار تو داری دلخوشیاتو می بری به سمت تکرار من دارم لحظه به لحظه می خونم تا ته فریاد تو داری قصه می سازی واسه لحظه های بر باد منو بشناس تا همیشه منو بشناس تو هیاهو منو جستجو کن از خاک از تن گلای شب بو بعد تو تموم دنیام شده این اتاق تنسرد رفتی تلخی قهرت آیینه چشامو تر کرد حالا بی تو باد وحشی می پیچه رو تن خسته ام بغض ناگفتنیها رو تو گلوی شب شکستم با لبی بسته می پرسم از خودم این غریبه کیه از من چی می خواد؟ اون به من یامن به اون خیره شدم باورم نمیشه هرچی می بینم چشامو یه لحظه رو هم می ذارم به خودم می گم که این صورتکه می تونم از صورتم ورش دارم می کشم دستمو روی صورتم هرچی باید بدونم دستم می گه منو توی آیینه نشون می ده می گه: این تویی نه هیچ کس دیگه جای پای تموم قصه ها رنگ غربت تو تموم لحظه ها مونده روی صورتت تا بدونی حالا امروز چی ازت مونده به جا آیینه می گه :تو همونی که یه روز می خواستی خورشید و با دست بگیری ولی امروز شهر شب خونت شده داری بی صدا تو قلبت می میری می شکنم آیینه رو تا دوباره نخواد از گذشته ها حرف بزنه آیینه می شکنه هزار تیکه میشه اما باز تو هر تیکه اش عکس منه عکس ها با دهن کجی به هم می گن چشم امید رو ببر از آسمون روزا با هم دیگه فرقی ندارن بوی کهنگی می دن تمومشون پر از پیامهای خوب کاشکی جوابم تو باشی اگه یه عابر باشم اسیر طوفان شن کاشکی سرابم تو باشی پر از گناهم اگر رها شده بی خبر کاشکی گناهم تو باشی اگر تمام تنم دوچشم خسته باشه کاشکی نگاهم تو باشی تو در من تب خوندنی،تب تند و فریاد تو اصلا تمام منی،یه سایه همسفر ،یه همزاد تولد یک صدا،یه فریاد همیشه روزهایی هست که انسان در آن،کسانی را که دوست می داشته است،بیگانه می یابد. آدمها در دو حالت یکدیگر را ترک می کنند:اول اینکه احساس کنند کسی دوستشان نداره،دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره از کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند،تنها آنان که با خود چتر به همراه می برند به کار خود ایمان دارند. ما وقتی دوست می داریم،می خواهیم بهتر از آنکه هستیم ،باشیم. فقط یک چیز هست که تحقق رویاها را ناممکن می کند و آن ترس از شکست است. چشمها قدرت روح را نشان می دهند. هر انسانی در روی زمین گنجینه ای دارد که در انتظار اوست. ترس از رنج از خود رنج بدتر است. خیانت ضربه ای ست که تو منتظرش نیستی. قلب تو هر جا باشد،گنج تو همان جاست. انسان تا زمانی که تصمیم می گیرد شاد باشد،شاد خواهد بود و هیچ چیز نمی تواند مانع او گردد. بگذارید از انسانهایی که ما را شاد می نمایند قدردانی نماییم،آنها باغبانانی دوست داشتنی هستند که روح ما را شکوفا می سازند. شجاعت بزرگترین فضیلت برای کسی است که در جستجوی عشق است. والاترین سعادت در زندگی ایمان داشتن به این نکته است که دیگران به ما عشق می ورزند. به ازاء هر دقیقه عصبانیت،شصت ثانیه شادی را از دست می دهی. اگر به شادی های اندک قانع باشی،سعادتمند خواهی شد. کوته نظر شمع بگریست گه سوز و گداز کز چه پروانه ز من بی خبر است به سوی من نگذشت،آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است به سرش،فکر دو صد سودا بود مست و هوشیار محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است،افسار نیست گفت:مستی زان سبب افتان و خیزان می روی گفت:جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست گفت:می باید تو را تا خانه قاضی برم گفت:رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست گفت:نزدیک است والی را سرای ،آنجا شویم گفت:والی از کجا در خانه خمار نیست گفت:تا داروغه را گویم،در مسجد بخواب گل پنهان نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت مپوش روی به روی تو شادمان شده ایم مسوز ز آتش هجران هزار دستان را به کوی عشق تو عمری ست داستان شده ایم جواب داد،کزین گوشه گیری و پرهیز عجب مدار،که از چشم بد نهان شده ایم ز دستبرد حوادث،وجود ایمن نیست نشسته ایم و بر این گنج،پاسبان شده ایم تو گریه می کنی و خنده می کند گلزار ازین گریستن و خنده بد گمان شده ایم مجال بستن عهدی به ما نداد سپهر سحر،شکفته و هنگام شب خزان شده ایم مباش فتنه زیبایی و لطافت ما چرا که نامزد باد مهرگان شده ایم نسیم صبحگهی،تا نقاب ما بدرید برای شکوه ز گیتی،همه دهان شده ایم بکاست آنکه سبکسار شد،ز قیمت خویش از این معامله ترسیده و گران شده ایم دو روزه بود ،هوسرانی نظربازان همین بس است ،که منظور باغبان شده ایم
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |